لذت بردن، دل خوش می خواهد و هیچ چیز نمی تواند آدم افسرده را شاداب کند.
با پدر دراز کشیده ایم زیر آسمان و به صدای ناظری گوش می دهیم.
گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد ...
آسمان را نگاه می کنم
باد خنکی می وزد؛
درختان با آهنگ هماهنگ و ملایمی به این سو و آن سو می خزند و صدای گوش نوازی با موسیقی انتخاب پدر در هم می آمیزد.
عینکم را از روی سرم برمیدارم و به چشم هایم می زنم.
همه چیز شفاف می شود.
ستاره ها می درخشند.
حافظه ام، قلبم و ذهنم، وجودم را به سالها قبل میبرند.
به اوایل دهه ی هشتاد، به روزهایی که تنها دغدغه ی ذهنی ام به یاد داشتن ساعت پخش برنامه ی مورد علاقه ام بود.
علایقم را مرور می کنم ...
لبخند می زنم؛ چرخ می زنم در دوران کودکی؛
وقتی ناظری می خوانَد: زندگی دگر ثمر ندارد،
من یک کودک خوشبخت آزادم و نمی توانم او را درک کنم.
همچنان آسمان شب را نگاه می کنم و ستاره های درخشان را؛
آزادی را لمس می کنم و لبخند می زنم ...
خنثی !...برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 138