رَوِش بختم این است ... *

ساخت وبلاگ

سر کلاس نشسته بودیم؛ یک نفر وارد شد و بوی ادکلنش در کلاس پیچید، نمی دانم کنار کدام پنجره نشست که باد بوی ادکلنش را می آورد تا مغز استخوان من؛ خودکار را برداشتم مسئله ای که استاد گفت را حل کنم؛ نوشتم: دوشنبه ها عصر، بوی عطر تو، خیابون " ر " ...

ادکلن َش، همین بود دقیقاً، تمام مدت آن بوی لعنتی فکرم را مشغول کرده بود ...

وقت تمام شد ُ مسئله ام حل نشد

+ چته ؟!

- چی ؟!

+ چت شد یهو ؟! یه جوری شدی انگار

- :دی؛ چرا من اینقدر تابلوام ُ نمی تونم حسمُ پنهان کنم ؟!

+ :) چی شد یهو ؟! انگار عصبی هستی

- هیچی، مهم نیست


کلاس تموم شد ُ داشتیم با هم می رفتیم تا ایستگاه؛ نمی دونم چی گفت که خندیدم ُ گفتم جدی نگیر، زندگی پوچه کلاً، همین یک کلمه باعث شد حرف بزنه ُ من تمام افکار مسخره م رُ؛ ناقص بیان کردم

بعد از خداحافظی تُف کردم به خودم ُ این وجود موهوم و به همه ی مزخرفاتی که به زبون آورده بودم؛ سوار اتوبوس نشدم ُ رفتم از تاریک ترین مکان؛ شروع کردم قدم زدن ...

" می خوام محو شم تو این تاریکی، کاش می شد همینجا گم ُ گور شم، دقیقاً تو همین راه رو ئه تاریک؛ اینجا مثل زندگی منِ، تاریک؛ سرد و بی روح ... "

به اون بو فکر می کنم؛ دوست دارم خودمُ عذاب بدم، میرم میشینم رو به روی همون ایستگاهی که صبح ها بعد از خداحافظی می رفت اونجا منتظر اتوبوس دانشگاه میموند ُ از اونجا منُ نگاه می کرد ُ لبخند میزد؛ یک ربع بعدش با هم سر کلاس بودیم .

میرم جلوتر ...

لعنتی، اینجا تهش میشه درب جنوبی دانشگاه و بعدش همون خیابون دوست داشتنی پُر خاطره !

فایده نداره؛ هر چقدر تلاش می کنم نمی تونم ناراحت ُ غمگین بشم ...

امروز صبح بعد از چند ماه خیلی اتفاقی دیدمش؛ پُر انرژی بود ُ محکم راه می رفت، چشاش برق میزد، انگار هی داره جذاب تر میشه؛

تمام اینا رُ تو یک ثانیه دیدم .

فکر کردن به فیزیک دوست داشتنی ش هم نمی تونه ناراحتم کنه .

میرم جلوتر ...

شعر شهریار میاد تو ذهنم با اون عکس خاصش که دقیقاً با هم جور شدن و چقدر جا برای حرف نمیذاره اون شعرُ تصویر ...

با خودم فکر می کنم من هم سزاوار نبودم ...

تو فکر می کردی من مثل همه ی آدمایی هستم که دورت دیدی؛ تو نمی دونستی من حساسم؛ تو نمی دونستی من چقدر حساسم ... تو نمی دونستی یک رفتار از روی بی مهری منُ از زندگی ُ دنیا سیر می کنه؛ تو نمی دونستی ناف من ُ بستن به مهر ُ محبت ُ این چرندیاتی که حالا حالم از همه شون بهم می خوره؛ تو چه می دونی تو ذهن من چی میگذره، فقط خودمم می دونم تو ذهنم چی میگذره، اما حتی نمی تونم بیانش کنم، نمی تونم بنویسم، نمی تونم توضیح بدم این همه فکر رُ ... تو نباید منُ با بقیه مقایسه می کردی، من خیلی حساسم؛ من مثل یه گل لطیف مهجور بدبختم .

من واقعاً سزاوار اون همه بی مهری نبودم ...

بدون اینکه بغض کنم، تو چشام اشک جمع میشه

موزیک میذارم ...


* قسمتی از آهنگ " شد خزان " با صدای جواد بدیع زاده؛ لازمِ بگم که زندگی من غم انگیز نیست و من آدم افسرده ای نیستم؛ زندگی من بی روح ُ خشکُ سرد سوزانِ؛ و من آدم بی حس ُ بی تفاوتی هستم؛ نه ناراحت ُ غمگین !


+ کمپینمون در کمتر از 24 ساعت رسید به صدُ چهل نفر ! سپردمش دست بچه ها و خودم ُ کشیدم کنار ...

خنثی !...
ما را در سایت خنثی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت: 18:00