اما خاطرات با تو بودن، هست ... دوست عزیزم !

ساخت وبلاگ

کلاس تمام شد، از دانشکده بیرون آمدیم، با هم کلاسی ام گرم صحبت بودم که دستی را روی شانه ام حس کردم، یادم نیست صدای گرم آشنایش چه گفت، برگشتم؛ استاد بود، استاد ادبیات ...

در کلاس، روز و ساعت جلسه ی بعد را پرسیده بود، اما یادش رفته بود، دوباره از من پرسید، حرکات استاد به نظرم عجیب آمد ...

متن های استاد را قبلاً خوانده بودم، استاد زمانی عاشق همسر و پدر تنها دخترش بوده و حال آن عشق ناب را کنار خود ندارد ...

نمی دانم چرا حس کردم استاد همین حالا هم دارد به او فکر می کند که سالهاست نیست ُ استاد این را نمی خواهد باور کند و او را هر لحظه دارد ُ اصلاً شده خود او بس که با او زندگی کرده ُ عاشقی کرده ...

فکر کردم چقدر حرارت آن عشق گرم، از ذره ذره ی وجود استاد می بارد ...

استاد رفت ُ من با نگاهم رفتنش را تماشا کردم ُ فکر کردم آن مردی که عاشق این زن بوده، چقدر هوشیار ُ دقیق ُ متفاوت فکر می کرده ُ حس می کرده ُ می زیسته ...

دوست داشتم بیشتر قدم بزنم، برای دومین بار از همان دری بیرون رفتم که اولین بارش " م " همراهم بود ...

همراهم نبود، همان نزدیکی ها از من جدا شد، وارد دانشگاه شدیم ُ هر کدام در ایستگاه مخصوصمان منتظر اتوبوس ایستادیم تا به کلاسمان برسیم، او مرا نگاه می کردُ لبخند میزد ُ من هم به او فکر می کردم ...

با هر قدمی که برمی داشتم، همان لحظه ها یادم می آمد که با " م " از آنجا رد شده بودم ...

از کوچه پس کوچه ها گذشتم، کوچه ها را شبیه سازی کردم به کوچه های دیگر این شهر ُ لبخند زدم به خاطرات ...

پل هوایی دیدم ...

دیدن ترافیک سنگین از آن بالا تماشایی بود، یاد همه ی خنده هایمان روی تمام پل های هوایی این شهر افتادم ُ یاد تصمیمان برای تماشای ماشین ها از آن بالا ُ باز ندیدن شهر ُ مردم ُ اطرافمان و غرق شدن در دنیای دوستی دونفره ی خودمان ...

از خاطرات بیرون می آیم ُ فکر می کنم کاش او معنی دوستی را می فهمید، کاش مرا متهم نمی کرد به نفهمیدن دوستی، کاش بیشتر فکر می کرد ...

شاید می توانستم امشب هم کنار او قدم بزنم، اگر متوجه بود ...

خنثی !...
ما را در سایت خنثی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 37 تاريخ : دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت: 6:52