پایین ُ بالا؛ در اصلِ مشترک ! و کلاً توان روحی برای آدم نمی مونه ...

ساخت وبلاگ

امروز از کلاس که اومدم؛ داشتم لباسمُ عوض می کردم؛ چشمم خورد به آستینای لباسم که از ریخت افتاده بود؛ رفتم تو آینه نگاه کردم ُ بعدش فکر کردم به عمق درگیریم که متوجه نبودم این لباس دیگه قابل پوشیدن نیست؛ و از بس همه تو دانشگاه ما آزاد اندیشن؛ باید حتماً یه سری لباس خاص بپوشی و منم چون لباس مناسب دیگه ای نداشتم؛ رفتم گرفتم خوابیدم !!

اما بعدش بیدار شدم ُ رفتم بیرون یه مانتو بخرم .

اصلاً دوس نداشتم گرفته باشم، اما دست خودم نبود؛ هر چند دقیقه یه بار؛ تو دلم می گفتم؛ کاش دنیا همینجا؛ دقیقاً تو همین لحظه تموم بشه؛ کاش همه چی ثابت بشه و بعد ... بعدی در کار نباشه ...

همینطور قدم می زدم ُ گاهی ویترین مغازه ها رُ نگاه می کردم؛

گاهی صدای داد زدنهای بچه های 8 9 ساله یا جوون های 20 21 ساله که تبلیغ اجناس مغازه ها رُ میکردن؛ میبُردم تو فکر ...

اما غم انگیزتر از اینا؛ خانومی بود که یه پلاستیک جوراب دستش گرفته بود و تو پیاده رو از هرکسی که رد میشد؛ خواهش میکرد ازش خرید کنن، مردم اما؛ همه بی اعتنا بهش رد میشدن، اصلاً براشون مهم نبود وقتی یه خانوم جوون با یه ظاهر موجه بین جمعیت داره جوراب مبفروشه، حتماً فشار زیادی رُ داره تحمل میکنه؛ برگشتم ُ رفتم سمتش، داشتم ازش قیمت میگرفتم که یه دختر بچه هم اومد کنارش وایساد؛ دختر بچه هم یه پلاستیک دیگه دستش بود، دخترش بود ... اونم مرتب بود مثل مامانش ...

چند قدم که ازشون دور شدم، احساس کردم دلم به اندازه ی آسمون گرفته، نه؛ دلم نگرفته بود، حالم بد بود . تو حال خودم بودم که یه ماشین چند ده میلیونی جلوی پام ترمز زد؛ نگاه نکردم اما حدس زدم یه پسر بچه ی مایه دار پشت فرمونه که قرعه ی امشب خوش گذرونیش؛ افتاده جلوی پای من .

ازش رد شدم ُ چند لحظه بعدش یه رفتگر از کنارم رد شد .

همه ی اتفاقا، همه ی فکر هایی که میشد کرد، همه با هم هجوم آوردن سمت من ...

تف فرستادم برای دنیا ُ تضاد های آشکارش، برای اشرف مخلوقاتش ُ همه ی دارایی های دیگه ش .

و آروم با خودم گفتم: اگه باشی هم؛ باید خجالت بکشی .

خنثی !...
ما را در سایت خنثی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 47 تاريخ : جمعه 2 مهر 1395 ساعت: 22:18