فکرهای احمقانه !

ساخت وبلاگ

از بی خوابی سرم درد میکنه، اما خوابم نمی بَره !

فکر کردم با صدای ناظری خوابم می بَره، اما کلام مولانا به فکرهای خسته هم فشار میاره

امشب هم اتاقیم داشت چرت ُ پرت می گفت مثل همیشه، بهش گفتم من مثل قبل حوصله ی گوش دادن ندارم، ساکت شد ُ رفت گرفت خوابید ! برام مهم نبود ناراحت شد یا نه !

بی احساس شدم؛ شایدم احساسم عاقل شده ! هرچی هست، بی اهمیتیِ منه !

اما نمی دونم کلام مولانا چی داره که آدمُ متاثر میکنه ...

نمی دونم این عشق چیه که تو قلب آدم هست ؟! از کجا منشأ می گیره که اینقدر زورش زیاده ؟!

تو تمام تابستون وقتی مولانا می خوندم یا اشعار مولانا رُ با صدای ناظری گوش می دادم، به این فکر می کردم که این چه رازیِ تو وجود آدم ؟! این عشق چیه که جنسش اینقدر متفاوته ؟! ...

یه جاییش مولانا میگه :

دلتنگم ُ دیدار تو درمان من است، بی رنگ رخت زمانه زندان من است، بر هیچ دلی مباد ُ بر هیچ تنی، آنچه از غم هجران تو بر جان من است.

اینجا مثل یه بچه ی بد سرپرست ُ رنج کشیده میشم، توان اینُ دارم بلند فریاد بزنم: باید باشی، باید وصل باشی به من تا وقتی دوباره بهت رسیدم، سرت داد بزنم به خاطر همه ی رنج هایی که کشیدمُ مسببش تو بودی، باید باشی ُ جواب پس بدی ...


اما به هیچ کدوم این فکرهای مزخرف اعتقاد ندارم، می دونم تهش پوچی ُ نیستیِ !

اون عشق متفاوت هم شاید یه توهم دیگه س که مثل همه ی توهمات دیگه از بس بهش رسیدم، ریشه دار شده ...


کاش خوابم ببره ...

خنثی !...
ما را در سایت خنثی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 54 تاريخ : جمعه 2 مهر 1395 ساعت: 22:18